فراتحلیل نیوز، سالهاست که در صف شهدای مدافع حرم سوریه، نام «تیپ فاطمیون» شنیده میشود؛ گروهی خودجوش که با رسیدن خبر تجاوز تکفیریها به حرم سیده عقیله حضرت زینب(س) به سمت سوریه رهسپار شدند و با بازگشت اولین پیکرهای شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون، تعداد زیادی از جوانان افغانستانی برای رفتن به سوریه اعلام آمادگی کردند.
همین امر موجب شد که مدتی بعد تیپ فاطمیون به «لشکر» ارتقا یابد. «فاطمیون» توانست در مبارزه با تکفیریها در صف نخست جنگ حرف اول را بزند.
آنچه در ادامه میخوانید دو روایت از دو شهید تیپ فاطمیون در اصفهان است؛ شهید «محمدنادراخلاقی» و شهید «محمدحسین محسنی». این گزارش به بهانه هجدهم مرداد، روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم منتشر میشود.
رفت تا حرم تنها نماند…!
راوی: اسحاق اخلاقی، پدر شهید محمدنادر اخلاقی
هفت سال بیشتر نداشت که مادرش را از دست داد. مدتی طعم تلخ نبود مادر را چشید. بعد از ازدواج مجدد پدر، مادر دومش هم که کم از مادر خودش نداشت برای تربیتش هرآنچه در توان داشت گذاشت. کمی که بزرگتر شد، قد کشید و برای خودش مردی شد، از افغانستان به ایران آمد. اخلاق خوبش همه را جذب میکرد.
خبرها از اوضاع سوریه، محمدنادر را راهی آن دیار کرد. به هیچکدام از اعضای خانواده چیزی نگفت… نگفت و رفت. زمانی که برگشت، بیشتر هوایی شده بود برای رفتن. تصمیم گرفت که دوباره راهی شود؛ تصمیمش را هم عملی کرد.
برای بار دوم راهی سوریه شد. دلش حسابی دلتنگ شهادت بود. چندروز از رفتنش نمیگذشت که مجروح شد و برگشت. تا خبر به پدر رسید، از او خواست که دیگر به سوریه نرود.
محمدنادر گفت: «اگر ما نرویم تکلیف حرم چه میشود بابا…؟! چهارده معصوم برای حفظ اسلام از جانشان گذاشتند. همین موضوع وظیفه ما را سنگینتر میکند. برای حفظ اسلام باید هر کاری از دست ما برمیآید انجام دهیم. نباید بگذاریم حضرت زینب(س) تنها بماند.»
اینها را گفت و رضایت پدر را گرفت و رفت. قسمتش با شهادت بود؛ آنهم در مرتبه سوم. وقتی خبر شهادت محمدنادر را به پدر دادند، در افغانستان بود. هرطور بود خودش را رساند برای مراسم خاکسپاری پسر. گفته بود برای دفاع از حرم میروم. گفته بود شهادت آرزویم است؛ به آرزویش هم رسید.
در درگیری با تروریستهای تکفیری مورد ضرب گلوله قرار گرفت و شهادت روزیاش شد؛ بهمنماه سال ۹۳٫ آن موقع فقط ۱۹ سال داشت.
هنگامیکه پدر برای آخرین مرتبه خواست با پسرش خلوت کند، گفت خوشحالم که برای حفظ دین و مذهب رفتی و خوشحالم که به آرزویت رسیدی.
بیتابیهایش برای رفتن بیشتر بود تا ماندن
راوی: محمدیاسین محسنی؛ پدر شهید محمدحسین محسنی
با پدر در کارخانه تولیدی کار میکرد. ۱۷ سالش بود که به پدر گفت، من دیگر برای کار به اینجا نمیآیم. همان روز رفته بود دنبال کارهایش که برود سوریه. مدتی بود مادر به رحمت خدا رفته بود. محمدحسین بود و پدر و یک خواهر و برادر.
خواهرش حسابی ناراحت بود. به بابا گفته بود محمدحسین یک سری کاغذ آورده خانه. انگار میخواهد برود سوریه.
شب که پدر به خانه آمد، گفت: «محمدحسین چهکار میکنی؟ این برگهها چیه؟» گفت: «مال من نیست. برای دوستانم گرفتهام.»
بیست روزی گذشت. آن شب پدر شبکار بود. صبح که آمد خانه، دید که حال خواهر و برادر محمدحسین خوب نیست. رمضان سال ۹۲ بود. محمدحسین خداحافظی کرده و رفته بود.
پرسوجوهای پدر در رابطه با اعزام بچهها به سوریه در اصفهان به نتیجه نرسید. همان شب رفت تهران. قرار بود دو اتوبوس داوطلب از کنار بارگاه مطهر حضرت امام (ره) اعزام شوند. همهجا را گشت؛ حتی داخل اتوبوسها را. خبری از محمدحسین نبود.
دو ماه گذشت. وقتی برگشت، پدر گفت انشاءالله که بیبی زینب (س) از تو قبول کنند؛ دیگر نرو. دلش با ماندن نبود. هربار میآمد مرخصی و عکس رفقای شهیدش را میدید، بیتابیاش برای رفتن بیشتر میشد.
میگفت: «اگر بدانید تکفیریها چه بلاهایی سر مسلمانها میآورند، دیگر به من نمیگویید بمانم. آخر چطور قبول کنم که برنگردم؟»
بیشتر اوقات در سوریه بود. رفتنی بود و رفت. چه رفتنی…! رفتنی که پایانش به شهادت ختم شد. ۱۵ روز از آذرماه ۹۵ میگذشت که در مبارزه با تکفیریها در سوریه به خواستهاش رسید.
پدر میگفت: «ناراحتم که چرا درست نشناختم پسرم را. محمدحسین همیشه مایه افتخار من بوده و میماند. امیدوارم بهحق چهارده نور مقدس برای عاقبتبخیری ما هم دعا کند. از او میخواهم که آن دنیا هوای ما را هم داشته باشد. شهادتت مبارک محمدحسینم.»
- نویسنده : زینب تاج الدین
- منبع خبر : اصفهان زیبا
Monday, 25 September , 2023